البته واضح و مبرهن است که نوشتن از آجر بالا انداختن بهتر است. هم درآمدش بیشتر است، هم زحمتاش کمتر.از توش هم یه نون و آپارتمانی در میآید. حالا بعد از سی سال نوشتن می فرمایید چکار کنیم؟حالا که تازه تازه یک سرقفلی پیدا کردهایم، ول کنیم برویم دنبال یک کار دیگر.آن هم در این واویلای بیکاری.
قضیه از سالها پیش شروع میشود. بابای خدا بیامرزمان میگفت اگر خواهی شوی خواننده، بخوان و بخوان و بخوان. اگر خواهی شوی نویسنده، بنویس و بنویس و بنویس. ما اولش شروع کردیم به خواندن ولی چون صدا نداشتیم کسی که تحویل نگرفت هیچ، مقداری لعن و نفرین و فحش هم نصیبمان شد. اون روزها هم که رپ اعتراضی و این حرفا نبود که با هر صدای نخراشیده ای بشه خوند. خلاصه خیلی زود فهمیدیم که این راه به ترکستان است. رفتیم فوتبالیست بشیم از بابایمان و برادر بزرگمان کلی کتک خوردیم که باید به درس و مشقمان برسیم. سرتان را درد نیاورم رفتیم شروع کردیم به نوشتن. بهترین انشاء های کلاس را نوشتیم و کلی تحویلمان گرفتند. هی نوشتیم و نوشتیم. گاهی هم پولی برای بقیه مینوشتیم، یعنی از یه موضوع سه چهارتا انشاء می نوشتیم. اما نفهمیدیم چی شد که آخرش بجای نویسنده شدیم مترجم. احتمالاً دست انگلیسا تو کار بود که می خواستن ما را یه جوری بکنن مزدور بی جیره و مواجب خودشون.خب کسی هم نبود راهنمایی مون کنه. از اون به بعد تا تونستیم علم و هنر و دانش و فرهنگ این کفار از خدا بی خبر رو به زبان شیرین فارسی ترجمه کردیم. البته گاهی هم بهمون گفتن عامل بیگانه و هجوم فرهنگی و این حرفا. ولی بالاخره ما از رو نرفتیم. گاهی هم تشیقمون کردند و بهمون جایزه دادند. ولی باز هم گول نخوردیم.
خب با این مقدمات تصدیق بفرمائید که بهتر است ما به همین کاری که بابت اش کلی زحمت کشیده ایم بچسبیم و دنبال حرف مردم و وعده و وعید و تشویق و تهدیدشون نریم.