چرا هنوز می نویسم
شاپور جورکش
خطابه ی اول اندر یافتن ِ ادیب خودنویس،مجرمان را وکت بسته تحویل دادن او،محرکان را
این جورپرسش, به شکل های مودبانه تری هم به ثبت رسیده: مگر شیرخر خورده ای؟ صابدیوون خرتو برون/ چه کار داری به نرخ نون؟ مثلاًَ روزی دوستی ازسر احساس وظیفه چیزی گفت که مضمونش این بود: “بچه جان توکی می خوای آدم بشی؟” ما چون هنوز نمی دانیم تأکید آن خیرخواه ِ خیریه – جو روی “کِی” هست یا “آدم شدن” به تعبیر او، هنوزسرمان رابلانسبت پایین انداخته ایم وبرای خود وکشوهای رایانه مان می نویسیم.اما به سخن اوشان هم بی توجه نبوده ایم بخصوص که به تازگی از نمایشگاه فرانکفورت برگشته بودند و از دستمایه های جهانی اطلاعاتی داشتند ،دمادم پرسش ایشان را در ذهن داریم.ولی آقا باورکنید چون جواب قانع کننده ای برای خودمان پیدانکرده ا یم هی به پاسخ های متناقض می رسیم.می گوییم نکند چون پدر ما با پاروی نانوایی سروکار داشت و بلند و کوتاه کردن پارودر بچگی برای ما سخت به نظر می رسید احتمالاَ با عقل بچگی خودمان گمان کرده ایم قلم از پاروسبک تر است.حالا نانی از این تنوردر درنمی آید نرخی هم روش نمی گذاریم.ولی حراج اش هم بکنیم ،لعن و نفرین دوستان شامل پدر و مادرمان هم می شود.این را می گویند فرزند خلاف خویش بودن. یک روزی از ابراهیم گلستان که به دانشگاه شیراز آمده بود پرسیدیم چرا می نویسی ؟گفت چون کرم نوشتن دارم.آن روزها می شد مسهلی دوایی خورد و فارغ شد، ولی امروز که دیگر کرم شایع نیست این گونه پاسخ برای ما وشماجوابگو نیست.ازآنجاهم که بالاخره گردنی باریک تر ازگردن خودمان پیدا می شود کرد که آویزانش کنیم، تا مقصر اصلی را کت بسته به شما تحویل ندهیم خواب راحت نداریم، تا آخر همین صفحه عاملان و آمران این کار را رو می کنیم که چرا اغفال شدیم وهنوزمی نویسیم.دراین کارمتهم می کنیم شاهدان ومشوقان زنده و حی وحاضررا. مثلاَمرحوم معلم انشای کلاس نهم موضوع انشایی را که ما ازیک مجله ارتشی الهام گرفته و مو به مو رونویسی کرده بودیم باآنکه فهمید توارد کوچکی صورت گرفته مارا تشویق کرد.آن مرحوم هم اگر هفت کفن پوسانده باشد،شاید بشود یقه ی شاگردانی را گرفت که برایمان کف نمی زدند.نمی دانیم بشود بلبل ها را سین جیم کرد یا نه،ولی آقا وقتی کوه می رفتیم و چندکلمه بندتنبانی برای خودمان زمزمه می کردیم این بلبل های ناقلا نمی کردند یک لحظه لالمانی بگیرند و هی چهچه وبه به. انگار به کنسرت اشتک هاوزن آمده باشند از دور ما را همراهی می کردند .خب هزاردستان هم که دیده اید لامصب اگر دوساعت هم بخواند یک نغمه اش شبیه آن یکی نیست.دسته دسته کبک بود که با زنگ فلزی بال ها پیش پای ما بلند می شد وجایی دیگر می نشست که آوای ما را از دورشنیدن راترجیح می دادند.این فضای دلفریب را آقا دستکم نگیرید.اینجوری در شعر، خودمان را در قله های باباکوهی می دیدیم که اگرکم آوردیم شرح می دهیم که چه طور همین مرحوم بابا کوهی هم دستی پنهان دراین چون وچرا داشت. ولی نمی دانیم برخلاف نغمه های هزاردستان چرا از طبع روان ما مشتی اراجیف سخت بیرون می زد.همین باباکوهی مرحوم آقا همین آقای سعدی که می گفت غم زمانه خورم یا فراق یار کشم یا وقتی می گفت این جُور به که طاقت لطفت نیاوریم,فکر می کنید این واژه های فریبنده ی “کش” و “جور” در اغفال ما کم دست داشته؟ حالا بمانند آدمهایی مثل مسعود توفان که حالا می فهمیم چرا گاهی “تژاو توفان” امضا می کرد، وچرا سه ماه روی اولین دفتر شعر ما موخره نوشت بعدش هم مرحوم بنیاد را وادارکرد آن را درحلقه ی نیلوفری انتشارات نوید دربیاورد.این از شعر ِماکه خیلی ها را ازشعرخواندن فراری داد. مقصرش را ازبین هرکدام ازاینها که گفتم احضارکنید.ولی ناسپاسی چرا؟گاهی هم یکی از اینور و آنور دنیا زنگ می زند وفحش های همدلی اش امیدوارکننده است. اما درنوجوانی به عقل ناقص خودمان اراده کرده بودیم در هر رشته ی هنری یک شاهکارماندنی از خود مان در بیاوریم؛حالا ما توی ذهن خودمان یک غلطی کردیم اما دوستان چرا ما را فریب دادند و داستان “پرِ” ما را درحلقه ی شیراز حلوا کردند،اینجاهم دست یک عده ی دیگر برای شمارو می شود که این پرسش رامی پرسید آقا. شهریار مندنی پور،ابوتراب خسروی ،سیروس رومی،عبدالعلی دستغیب خانم ریاستی…همه باید پاسخگوی این واقعه باشند .از دیگر دامهایی که سر راه ما چیده شد ومثل آسیاب بادی با آن درافتادیم ، موسیقی بود که باید به امورش رسیدگی می کردیم.معلم تار ما محمد حقیقی چند نتی یادمان داده بود که روزها ی بیکاری پس از اخراج از دانشگاه را صرفش می کردیم. هی تار را می گرفتیم وتمرین می کردیم تاشب ولی هیچ نغمه ای حاضرنمی شد از این تار برآید یکریزتمرین می کردیم تاشب که معلم از راه می رسید ودلنگ دلنگ مارا که می شنید چند تا ناسزا نثار تار و شاگرد بی استعدادش می کرد وبعد خودش ساز را می گرفت و قطعه ی روح نوازو دق دل خالی کنی می نواخت. بعدها شنیدیم که همسایه ها می گفته اند این آقای جورکش چه موسیقیدان بزرگی است فقط حیف که تا سازش کوک شود،گوش همه را کر می کند.آقاجان، سیروس نوذری شاهد است که این همسایه های ما با این تشویق تحریک کننده لااقل دستیار جرم بوده اند.چرا یقه آنها را نمی چسبید که من دهها نفرشان را حاضرم افشاکنم. بعد نوبت به رتق و فتق امور نقاشی رسید.همین آقای جواد فیروزمند ِنقاش که اولین دفتر شعر مرا تصویرگری کرد یکی از آدمهایی بود که با نقش هایش مرا جادو جمبل کرد.ومن که چندسالی از اوبزرگتر بودم ازش خواستم اجازه دهد بساط نقاشی رااز اساس زیر ورو کنم.اوهم بردبارانه پذیرفت.کوزه ای پیش روی ما گذاشت و ده بار دست ما را گرفت فوت های آخر کوزه گری راهم روکرد بلکه یک انحنای دلخواه روی کاغذ کاهی بیاوریم.صبح تاظهر جان می کندیم ودر نمی آمد.من نمی توانم قسم بخورم ولی سوگند یادمی کنم در این صبوری ِ سامورایی وار ِفیروزمند، ژاپنی ها دست مرموزی داشتند که به زودی اسنادش رو می شود.درست که جواد جوان تر ازما بود ولی به گمانمان همو گولمان زد :ما از تابلوهای ژاپنی که یک شاخه گل می کشند و پایینش هم یک سوسک می گذارند خوشمان می آ ید. کارهای استاد فیروزمندهم ظرافت و شکیبایی ژاپنی وار داشت. کمرویی استاد که مارا ازسرخود باز نمی کرد و مفت ومجانی وقتش را حرام ما می کرد،کار ژاپنی ها بوده،کما اینکه بعدها وقتی تابلوهایی با سبک مینیاتورهای ژاپنی برای کتاب و نوار”خرگوش ها و ستاره های ِ” ما کشید وحق البوقی نگرفت،آیا دلیل محکمی به دست نمی دهد که چشم بادامی ها بدون آنکه بگذارند خود جواد بویی از بادام ببرد حساب و کتابی باخودشان داشته اند و از راه دور نظارت امور را رصد می کرده اند؟ این جور بود که نقاش نشدیم ولی حسن خوبش این بود که ژاپنی ها رادر سود ِ استفاده از ذخایرادبی سرخورده کردیم تا آگاه باشند که مملکت که بی ساهاب نیست. بعداز این سرخوردگی ِژاپنی ها بود که باید به تیارت رو می آوردیم تا روی ِ پیتر بروک انگلیسی و لیوینگ تیاتر ِآمریکا وتیاتر نو ِ ژاپن را کم کنیم و تیارت روز ِلهستان را له لورده کنیم. دریکی دوسالی که سرپرستی تیارت دانشگاه را داشتیم حدود ده متن به صحنه بردیم. و وقتی نوبت به اجرای “یکبار دیگر ابوذر” رسید ،تازه متوجه شدیم که باز چه کلاه گشادی سرمان رفته.مقامات اجازه نمی دادند و دکترشیرآلی پور معاون دکتر فرهنگ مهرمی گفت شما آدم انگلیس هستید.تیاتر توقیف شد وشیرآلی پور می خواست چک سفید امضا بدهد که دلجویی کند. گفتیم به ریال کارمان نمی شود.ما فقط با لیره کار می کنیم آن هم از دست خود پیتربروک انگلیسی.آخرین نمایش ما هم در سال ۵۶با درگیری عجیبی همراه شد. یک شب آخرهای اجرا بود که من درهمان حال که روی صندلی ِگیشه خوابم برده بود گویی صدای فحش های مشهدی علی – خاک برایش خبر نبرد- نگهبان تُرک سالن که آسفالت کارهم بودبه گوشم رسید که هنوز نمی دانیم چرا خرش ازخود دکتر فرهنگ مهر پیش تر می رود وشایع بود برای محافظت همان سالن ِیکی یکدانه در خاورمیانه ، از دهان هویدا پیپ را برداشته بود . باری ،روی صندلی گیشه بودیم .اول خیال کردیم این صحنه از همان نوع شهودهایی است که خوانده بودیم گاهی به امثال دانته آلیگری وداستایوفسکی و آن شاعر مهتر عهدبوقی ِانگلیسی دیگر دست می داده،که اسمش همین حالا سر زبانم بود ها؛ ولی دیدیم راستی راستی مشدعلی است که آنوقت ِ شب با دکترفرهنگ مهر ودکتر شیرآلی پوروچند پُرس دکتر ِاضافی دور ما ایستاده اند ومشدعلی داد می کشد” جورکش فلان به فلان ِ فلانت!” دادو هوار ماهم بلندشد و به فرهنگ مهر گفتیم “چرا جلو این سگتان را نمی گیرید؟ چه شده؟” وفرهنگ مهر مارابرد توی سالن وصحنه ای نشانمان داد که الحق از زلزله چیزی کم نداشت. سالنی که در طول سال غیراز وقتی که اشرف خانم می آمدند برای جمعیت شیروخورشید سخنرانی می کردند، به ندرت روی کسی گشوده می شد، حالا شده بود مثل بازار مال فروش ها! مخمل های چهل مبل، تکه پاره اینور و آنور ریخته بود شده وروی پشتی ِ بعضی مبل ها با ماتیک شعارهایی نوشته شده بود:” یامرگ یا آزادی!”.”مرگ برشاه!”…گروه ضربت به سرداری مرحوم آقای سیف الله داد باهجوم به این مبل های مخملی اولین واکنش های انقلاب را علیه مخمل نشینان علنی می کرد. حالا سرهنگ غضنفر بهمن پور رییس گارد ضد شورش دانشگاه دربازجویی سرپایی ضمن کلی تعریف از نمایشی که ندیده بود می خواست زیر زبان مارا بکشد که اگر اسم شعار نویسان را می دانیم بدهیم وما که خوشحالی قلبی و قبلی خود را مثل قرص زیر زبانی مخفی کرده بودیم، فقط اظهار تأسف می نمودیم. به دستوربهمن پور تالار مهر وموم شده بود واجازه نداشتیم وسایل شخصی مان را هم از سالن برداریم.این ماجرا درسال ۵۶ یعنی چند شاه ی مانده به شروع انقلاب اتفاق افتاد وبعداَ تیارت از شیراز به کلی ریشه کن شد و حمید مظفریان, محمود پاک نیت, مهوش صبرکن, عباس و مجید افشاریان به تهران کوچانده شدند وبعد ترها فیلی وسپاسدار وهودی وفقیه، هم درشیراز وتهران عشق تیارت را تا آنجا که در توانشان بود زنده نگه داشتند. ولی با مرگ سلطانپورکه می گفت:” هیچ هنری همچون تئاتر در آتش مفاهیم اجتماعی نمی گدازد و تأثیر نمی گذارد”، تیارت برای مدتها درحسرت و عسرت خانه نشین شد. البته ما هم داوطلبانه و زیر نظارت آقای داد آن را کنار گذاشتیم و بازآدم نشدیم. توی این مدت اتفاق های جانبی دیگری هم- تلپی- افتاد.مثلا مهندس کاشانی که سرپرستی صدا وسیمای قارس رازیر نظر آیت الله دستغیب به عهده داشت شبی به دولتسرای ما آمدند و گفتند باید در راه اندازی کار شماها کمک کنید. من هم پذیرفتم چون سه چار سالی کارم این بود. ولی برنامه ی اول یعنی تیارت عموبرفی و دختر بهاررا که روی آنتن بردیم، یک روز آقای مرحوم سیف الله داد-که بعدها به خودی خودش سینماگر و اغلب رییس صنف سینما شد ما را صدا کرد و گفت برادر استعفای شما فقط به شرطی پذیرفته می شود که دیگر این دور وبر پیداتان نشود. اتفاق جنبی دیگر اینکه همسر دوم ما که مثل شمع و گل و پروانه و بلبل واینها بود یکسالی با اوضاع بیکاری کنار آمد و بعد کنار نیامد. ما هم هی می رنجیدیم وتوی دلمان غر می زدیم تا اینکه کلاهمان را قاضی کردیم. کلاه لکنته مان می گفت آ آخرآدم ناسازِ نابسزا توشاید دلت بخواهد وسط آتش بشینی اولاَ که دلت گ گلاب می خورد. ثانیاَ آن طفلک لک چه گناهی کرده که به آتش ِتو بسوزد. او مثلاَ به یک اوسای دانشگاگاه شوهر کرده وحالا این اوسا ،مسافرکش از آب درآمده…دیگر نگذاشتم کلاه به ثالثاَ بکشد. آن سال ها درانقلاب فرهنگی کسی به فکردرس ومشق نبود. ولی از آنجا که ما نظرکرده بودیم رانندگی تاکسی بار، مینی بوس، وسلمانی راهم تجربه کردیم. با غلامحسین امامی وبنیاد دست به کار گل زدیم وباران خشت هامان را هی آب کرد و گفت آخر شما باباتان گل مال بوده یا ننه تان؟. وتاب نیاوردیم.ولی دیدیم آغوش جمع به روی ما باز است.تک و کوک بودند افرادی که بچه هاشان را درهمان دوران به یادگیری زبان تشویق می کردند. شدیم معلم سرخانه و از هر دری که وارد می شدیم اول با اشتیاق چندتا آب نکشیده نثار خودمان می کردیم و درس خصوصی می دادیم. ولی همان چیز ِ ابراهیم گلستانی را هم داشتیم. این بار نوبت هنر هفتم بود که دیگر شک نداریم که درگمراه کردن ما دست زنده یاد شاپور بنیاد درکار بود چون او از فرانسه برگشته بود ودوسه تا مستند از حافظیه و شاه چراغ برای مرکز صداو سیمای فارس ساخته بود وُ گل کرده بود. ما هم به او اصرار اصرار که با هم یک کار مشترک بنویسیم. کار اول مان یک فیلمنامه ی د کوپاژشده بود به اسم “مثل آرزوهای من” سرگذشت ساعت ساز پیری است که در آخرین روزهای عمرمی خواهد تمام اوقاتش را صرف تعمیر ساعتی مرموزکند که روزگاری زنی آن را برای تعمیر آورده ودیگر سراغ آن را نگرفته. آشنایی ِساعت ساز با پسربچه ی کوچکی که نان به درمغازه ها و خانه ها می برد, ماجرا ی داستان را به فضاهای عارفانه می کشد وپیرمرد که در پسر کوچک، گویی رستگاری ومرگ آرام خود را می جوید، در باغی پاییزی به آرامش می رسد. این فیلمنامه که بیشترباهدف جشنواره ی کن و کان نوشته وتصویب شده بود وقتی به نظرزنده یاد علی حاتمی رسید گفته بود “مگر شما زن و بچه ندارید که گیشه را نمی شناسید؟” ماهم به رگ مبارکمان برخورد وفیلمنامه ی دومی با مایه های طنز نوشتیم که خیلی مورد استقبال خودمان قرار گرفت. این فیلمنامه بیشتر سرگذشت کودکی من و شاپور را دربرمی گرفت.اسم آن”پیت پیت پنبه” بود. ماجرای پسرکی که تابستان را در مغازه ای شاگردی می کند ویک روز که استاکار بسته ی بزرگ پنبه ای روی سرش می گذارد و آدرس می دهد که به مغازه ی پنبه زنی ببرد، سر راه ، پینه دوز، پالوده فروش، سلمانی… ذره ذره پول ِپنبه زنی را از او می گیرند و او وقتی مغازه ی پنبه زنی را پیدا می کند که دیگر پولی برایش نمانده.این کارطنزرا به هرمرکز صدا وسیمایی فرستادیم یک اشکال کوچکی داشت. اول به ما می گفتند:ببین! چه قدر می شود روی شما برای گسترش و اشاعه ی تعلیمات جوانان حساب کرد؟ چون می دانید که این فیلمنامه ی شما نه یک کار بلند است ، ونه یک مستند کوتاه. ولی شاید بشود یک کاری ش کرد. تامدتها این دوکاردر گنجه ی ما خاک می خورد ولی یکبارکه پیشنهاداتی ازمرکزبه ما شد هرچه گشتیم نسخه های هیچیک را سرجایش ندیدیم ! بنیاد هم دیده بسته بود. یکبار سیروس نوذری درتدارک جمع آوری ِآثار بنیاد نسخه ای از “مثل آرزوهای من” برای ما آورد که ویراستاری کنیم، مقدمه ای برآن بنویسیم وبرگردانیم تا در حلقه ی نیلوفری چاپش کند. تا ما دست وپایمان راجمع کنیم و مقدمه ای درخورِ یادمان شاپور بنویسیم، آن نسخه هم ناپدید شد. دنبال نسخه ی “پیت پیت پنبه” به صداوسیما رفتیم و کسی آن را به یاد نداشت.چون نسخه ای به ارشاد هم داده بودیم، ازعباس بیاتی پی جو شدیم اوهمدلانه جستجوکرد و نیافت… این ماجراها بیشتر شاید شرح آن است که به قول هدایت”چطور نویسنده نشدم”. ولی اینکه چرا هنوز می نویسیم: درمواقعی خیلی خاص بخصوص نصفه شب ها که بیدار می شویم یا همین جور که توی خیابان داریم راه می رویم یا بعدازظهرها همین طور که قدم می زنیم شهوداتی به ما وارد می شود وهی می گوید اسمع افهم ای فلان .ماهم به یاد مرگیدن می افتیم و می تمرگیم وکلاهمان به خودمان می گوید خوب چه شد آن شاهکار کذایی؟ آن از نقاشی هایت آن هم ازقارقارِ موسیقارت.
این ازشعر ِ کس مخوان ات، این هم ازنقدونظر که پدر و مادر خودت را درته گورهم آرام نگذاشتی. حالا می خواهی چه گلابی به جمال مبارک بزنی. بعد به خود دلداری می دهیم از بعضی نوشته هامان بعضی نخوانده خوششان آمده، بعضی خوانده بد شان آمده، بعضی هم خوانده – نخوانده می خواهند سر به تن مان نباشد. یادمان می آید به سال ۵۶ وقتی برای گرفتن توصیه نامه برای استخدام دردانشگاه رفتیم سراغ استادمان دکتر یار محمدی. ایشان ضمن اظهار الطاف استادی ،از ضمره محسنات بیکران ما نوشتند که”خوشبختانه تعداد دوستان ایشان، بیش از دشمنان شان است.” آنموقع ما جز مقاله ای در مجله ی نگین، اجرای چند نمایش برصحنه و روی آنتن بردن چند نمایش کودک و اجرای چند کار در جشن طوس و جشن هنر کاری مکتوب منتشر نکرده بودیم. وسرمان را بلانسبت پایین انداخته بودیم و کار خودمان را می کردیم، حواس مان به اطرافمان نبود.باورکنید درآن سن۲۵ سالگی نمی فهمیدیم دوستی و دشمنی خاله خرسه چه ربطی به ادبیات دارد، برای چه؟ هنوز هم شاید داریم می نویسیم که لااقل جای دوست و دشمن را به خودمان نشان دهیم.
بعد دوباره کلاهمان می آید می گوید مگرعمران فراموش کرده ای که درشتی می کنی؟ زنده یاد عمران صلاحی یک عمر نوشت نه در زندگی دشمنی تراشید نه بعداز آن. بیت:
صِفرهای دفترت تقصیر این خودکار نیست یا علاج مغز خود کن یا دمی از کار بیست
ولی دیگر دیرشده وعقلی که درخردسالی لنگ زد هیهات که درسالخوردگی لُنگ بیندازد .شاهد ازشیخ اجل:
دگر مرکب عقل را پویه نیست عنانش بگیرد تحیر که بیست