در طرح عنوان می توان پیش فرضی را در مورد فلسفه ی نوشتن ردیابی کرد.قید”هنوز” چنان روح گداز و نخراشیده و در عین حال تیز و کاری است که معلوم می کند احتمالا در نگاه طراح ،امر نوشتن ارتباط مستقیمی با اوضاع و احوال بیرونی دارد و گاهی لازم است و یا ناچار است که متوقف یا لااقل کند و کمرنگ شود.اگر این نگاه را همین طور ادامه دهیم و فرض مان را درست تلقی کنیم قاعدتا در شرایط شوخ و شنگی و سرخوشی جامعه باید خط تولیدمان را به مرز انبوه برسانیم و به عکس در شرایط ناگوار و نامردمی ،قلم را پرت کنیم توی سر و صورت مسببین فرضی یا واقعی .
البته نمی توان منکر شد که بسیاری از گونه های نوشتن ،نگاه و جهتی به بیرون دارد و گاهی علت تحولات و گاهی معلول آن است ولی فکر می کنم در مورد ادبیات چنین چیزی صادق نیست یا رابطه ای این قدر سرراست و مستقیم ندارد.
درست که اقلام مورد نیاز ادبیات از دل جامعه –چه پرتلاطم و بحرانی و چه آرام و خوش نشین-می جوشد اما وقتی از دهلیزهای جادویی کلمات عبور می کند و در قالب سطور نشا می شوند بافتار یگانه و خلاقه ای به خود درمی پیچد که آن را به ساحت و جهانی تازه پیوند می دهد که هم عرض و هم قد و قواره ی جهان بیرونی است با سیستم ودستگاه شناختی مختص به خود.جهانی که حاکم و محکوم و جلاد و قربانی را سر یک سفره می نشاند تا قبل از هر چیز ،خالقش چهره ی خود را در شمایل یکی از آنها ببیند و گاهی از این شمایل به آن شمایل برود با این توضیح که حاکم و محکوم و جلاد و قربانی متن،الزاما با بیرون از متنی ها تطابق عمده ای ندارند و به همین خاطر شناختی دیگرگون می آفرینند که با مقالات جامعه شناختی و تحلیل های فلسفی توفیر می کنند.
وقتی ادبیات ،علیرغم منشا بیرونی این چنین سر به تو دارد و مدام دهلیزهای روحمان را واکاوی می کند و در بویناکی پستوها ،واژه ها را به روشنا می آورد و مدام جایگاهمان را در متن از قربانی به جلاد و یا از عاشق به معشوق و یا از محکوم به حاکم تغییر می دهد با استناد به کدام فرمان حاکم بیرونی و یا تظلم خواهی محکوم بیرونی می توانیم کرکره نوشتن را پایین بکشیم ؟
مگر حافظ با گرز و تیر و با تکیه به زور بازو در پی برهم زدن چرخ و نکشیدن زبونی از چرخ فلک بود؟تا جایی که می دانم هر روز با شاه شجاع،شیر و نسکافه و چیزهای دیگری سر می کشیده است اما او در مقام هنرمند کارش را بلد بوده است ؛بر هم زدن چرخه ی مصلحت اندیش ادبیات و در مقام و منزلت یک شهروند به گونه ای دیگر .
با این تفاصیل خیال نکنید هیچ وظیفه ی اجتماعی بر گرده ی این عرق ریزنده های روح نمی گذارم اما وظیفه ای فقط در مقام یک شهروند؛ نه کمتر و نه بیشتر.کمی جلوتربرمی گردم به توضیح .
وظیفه ی نامریی و بی اجر و مواجب خالقان ادبیات در مقام هنرمند ،ابتدا خلق دنیاهای شگفت انگیزی از واژه هاست که حاکم و محکوم درون متنی در شفافیت آینه وارش خود را به تماشا بنشینند و دهلیزهای دهشت و کابوس وفراخنای شعف و رویا را در وجود قومی خود کشف کند و در جابجایی نقش ها ،گاهی ترکتازی و سرنگونی کنند و گاه مشق تظلم خواهی و دریوزگی رافت .
و اما وظیفه ی خالق بزرگ در جهان بیرون از متن: به نظرم وظیفه ی این خالق بزرگ در این موقعیت همانند وظیفه ی هر شهروند دیگر است نه کمتر و نه افزون تر.یعنی حق دارد با توجه به حیطه ی شناخت و آگاهی اش و همین طور فهم پروا و جسارتش پای بیانیه ای امضا کند نقد و نظرش را مطرح کند و توی تجمعاتی شرکت کند یا به اختیار شرکت نکند. اما اگر تصمیم به حضور در تجمع و تشکلی اجتماعی گرفت الزامی ندارد که هندوانه زیر بغلش بگذاریم تا الزاما در صف نخست سینه سپر کند. البته در مقام شهروند شاید گاهی در صف نخست قراربگیرد و گاهی میانه و گاهی پس و پشت اما این که چندین دهه است که عادت کرده ایم و حتی هلش می دهیم که او حتما در در صف نخست با قلچماق ها چشم توی چشم شود به گمانم از آن گوشه ی بویناک روح جمعی مان حکایت می کند که ترس و ریاکاری و خیانت نهادینه شده است و منفعتشان اقتضا می کند در پشت و پناه جسم های تکیده ای سنگر بگیرند و به اهدافشان-هرچند به حق و مدنی و …-برسند که وظیفه ی اصلی شان فراتر و سنگین تر از یک پیشمرگ و جان بر کف است. بگذاریم اگر قرار است جانش را نثار کند در مقام یک شهروند گمنام باشد که گاهی به تصادف در صدر است و گاه ذیل و همین عامل درصد حفظ و صیانت جانش را بالاتر می برد.بگذاریم این خالقان فروتن،لااقل همانند شهروندان دیگر در کسب درصد مرگ و میر و چماق و شلاق و حبس های جمعی و انفرادی و تهمت های ریز و درشت و بیکاری و به تبعش بی پولی ،با بقیه همسان باشند نه کمتر و نه بیشتر.
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست راه اگر نزدیک تر دانی بگو
من هنوز می نویسم چون می دانم که توی متن راههای میانبری بجز مرگ وجود دارد.
من هنوز می نویسم تا دیکتاتور خودم را اهلی کنم. دوست دارم در جایگاه پدران دیکتاتور بنشینم و دلسوزهای ویرانگرانشان را تا پاییز کلمات جادویی آن پدرسالار بکشانم که قهرمانش چون کودکی معصوم از واقعیت گریزان بود و هر روز پهنه ای از سرزمینش را چون لواشکی لوله می کرد و به دندان می کشید.
می نویسم تا نگاه مصلحت اندیش مادران قومی ام را اگر بتوانم چون مویی از ماست شیرین عاطفه و ایثارشان سوا کنم و زیر اشعه ی مصلحت سوز واژه های تازه، شیمی درمانی کنم .می نویسم شاید جرقه ای از کلام در انبوه سلول های بویناک جبر تاریخی در بگیرد واز میان خاکسترش، ادبیات در هیات ققنوسی بال بگیرد و بی وقفه ببالد و ببالد تا افق های متن را فراخ تر کند و مرگ اندیشی و اندوه را از روح الفبای نگاهمان بگیراند .
آه ای آرش کمانگیر،تو هم که به قیمت جانت مرزهای این بیغوله را متورم کردی؟ بماند. ولی باز هم من می نویسم.لورکا برای ایگناسیویی نوشت که عالم وآدم می دیدند به رضا و میل خودش با شاخ گاو در افتاد .حالا اگر من مرثیه ای برای آرش بنویسم چه باک. بیچاره کف دستش بو نکرده بود که حاکمان ما سرشان گرم اندرونی می شود و گزمه ها چنان سرگرم غارت سرزمین های تازه می شوند که رعیت روزی صدبار به تیر و بازو و هیکلش لعن و نفرین می کنند و فک و فامیل و جد و آبایش را روزی ده بار به کشمیر و حومه می برند و برنمی گرداند.من می نویسم تا نگذارم آرش حتی تیری در چله بگذارد.یواش توی گوشش می گویم بی خیال این حاکم کرگدن.مگر بیکاری که روزی هزارتا یا دست کم صدتا و دویست تا لعن و نفرین این این رعیت بی سواد را نوش جان کنی. ،یواشکی برو توی نخجیرگاه و با این تیر و بازوی قلچماق بیست سی تا آهو و گوزن وراسو و … را به هم بدوز و نمک سودشان کن و با عشقت تا مدت ها به نیش بکشید و توی دنیای متن یه قل دو قل بازی کنید و دعا بکنید به جان من . مگر مرض داری که بمیری؟
من می نویسم تا توی دنیای کلمات با رستم و سهراب و حتی اسفندیار یک قل دو قل بازی کنم و چاردانگ حواسم را جمع کنم که مبادا به فکر جوانمردی وایثار و لوتی گری و …بیفتند چرا که تعبیرهای هردمبیل ،این واژه های شریف اسطوره ای را چنان اسیدی و شیمیایی کرده است که حتی دنیای مجازی را سوراخ و ناسور کرده است و چکه های لزجش صورت دنیای واقعی هم ، پر از زخم وچاله چوله کرده است.نیکوس کازانتزاکیس شکوه داشت که:” جراحت برداشته ترین کلمه در طول تاریخ خداست” ولی ما که بیشتر کلمه های نازنیمان عفونت کرده اند چرا جیکمان درنیاید؟ جیک جیک.من جیک جیک می نویسم پس هستم.
من هنوزمی نویسم تا تمام واژه های گنده ای که با هیجان آنها سرزمینی را غارت کرده ایم و یا در پناه امن تعصب آلودش،به خاطر موج خمارچشمک دخترمان در هوای سواری خیالی ،سرش را بیخ تا بیخ برده ایم مثل کلمه ی کوچولو وبی سلاح جیک جیک ،پاک و طاهر کنم. آیا می توانم؟ مهم نیست .می نویسم . از ناتوانی ام می نویسم.می نویسم که نمی توانم،از پسش بر نمی آیم یا چه می دانم طرف خیلی خر زور است،کمک کمک.از خوبی و مرام دنیای متن همین بس که کلمات، ضعیف کشی نمی کنند ،زیرابت را نمی زنند و هیچ وقت با بلغور چهارتا جمله ی ترجمه ای از زبان فوکو و دریدا خودشان را عقل کل حساب نمی کنند و اگربه روز سیاه بیفتند و برای ذره ای نظریه ی با کلاس له له بزنند محال است این همه خروار طلا و جواهر ادب پارسی و فارسی را دربست تحویل برو بچه های مکتب فرانکفورت یا هر مکتب فرفره ای دیگری بدهند.بماند. کجا بودیم؟ آهان.چرا هنوز…
از رویاهایم می نویسم . از ققنوس زن-مردی که از این خاکستر کلمات مرده برمی خیزد که با واژه ی دلسوزی ،چماق دیکتاتوری اش را چاق نمی کند و در قبال عاطفه و ایثارش ،مصلحت و بردگی را در تنمان نهادینه نمی کند.من می نویسم چون ابلهانه به جهان پر رمز و راز متن ایمان دارم و هاله ای از نور که بر جهان بیرون می تاباند.در بدترین حالتش هزار و یک شب فرصت داریم تا مثل شهرزاد دیکتاتور متن را به شنیدن افسانه هایمان وادار کنیم.
من هنوز می نویسم چون با تناقضات وجودم خیلی دوستانه کنار آمده ام و بعضی وقت ها خیال می کنم با نوشتن می توانم اسم و رسم و مهم تر از آن پول و پله ای بهم بزنم و مثل گابریل گارسیا علاوه بر داشتن عیالی به نام مرسدس یک مرسدس بنز مدل پایین هم بخرم .آن وقت با مرسدس و مرسدس برویم جای دنجی و علاوه بر خوردن کاهو وترشی و بازی های مهیج و تفکر برانگیزی مثل منچ و مارپله ویه قل دو قل ، چارچنگولی مواظب همین دنیای خوب و شیرین واقعی باشیم و نگذاریم آینده ی خودمان و بچه های توی راه ، توی غبار رئالسم جادویی گم و گور شود و مرسدس ناموسی و مرسدس سواری مثل رمدیوس خوشگله باد هوا شود و خلاص.
نیما جان ، پرت وپلا گفتم ولی هنوز که هیچ ،بعدها هم می نویسم .دلم می خواهد.همین طوری هم می نویسم شیر تو شیر و جیک توی جیک.