تهيه و تنظيم: شيرين تبعه امامی، دکترای روانشناسی
بخش اول(ديدگاه رولو می: درمان وجودی)
اعتقاد بر آن است که چالش واقعي افراد اين است که بتوانند در دنيايي که تنها هستند و سرانجام بايد با مرگ روبهرو شوند، زندگي کنند. بنابراين درمانگران بايد به افراد کمک کنند تا مسيرهايی براي مشارکت در جهت ايجاد رفاه در جامعه پيدا کنند. درمان در ديدگاه رولو مي، ما را به سمت درمان وجودي هدايت ميکند. درمانگر وجودي، واقعيت وضعيت انسان را ميپذيرد و تأکيد دارد که انسان آزاد است تا آنچه که ميخواهد را بسازد. بنابراين ما آزاديم و مسئول انتخابها و اعمال خود هستيم. ما آفرينندة زندگي خود هستيم و مسيرهايي را دنبال ميکنيم که طراحي کردهايم. در واقع در اين رويکرد چنين بيان ميشود که ما قرباني شرايط نيستيم زيرا تا حد زيادی همان فردي شدهايم که تصميم گرفتيم آن باشيم. در اين رويکرد هدف اصلي درمان ترغيب مراجع به تفکر در مورد زندگي و گزينههاي موجود براي او و حق انتخاب او ميباشد و اينکه متوجه شود نبايستي شرايط را منفعلانه بپذيرد. در اين صورت او ميفهمد که ميتواند آگاهانه بر زندگي خود کنترل داشته باشد. در واقع وجودگراها براي مراجع، يک سفر درماني ايجاد ميکنند که اولين گام آن اين است که درمانجو مسئوليتپذیر باشد. يالوم (2003) بر اين مسأله تأکيد دارد و ميگويد: «وقتي افراد نقش خود را در بهوجود آوردن وضع ناگوار زندگي خودشان تشخيص دهند اين را نيز تشخيص ميدهند که آنها و فقط خود آنها قدرت تغيير دادن اين وضعيت را دارند». در واقع درمان وجودي عبارت است از فرايند جستوجو کردن ارزش و معني در زندگي. در اين درمان به تجربة فوري و جاري درمانجو توجه ميشود تا در جهت يافتن معني، حضور فعالتري داشته باشد. وظيفة اصلي درمانگر ترغيب درمانجو در جهت بررسي گزينههاي موجود براي آفريدن وجودي با معنيست تا بفهمد شرايط بر او تحمیل نميگردد و خود آگاهانه معمار واقعي زندگياش است. چهار بنيانگذار اصلي رواندرماني وجودي ويکتور فرانلکل، رولومي، جيمز بوگنتال و اروين يالوم هستند. به عقيدة مي، «بودن» جرأت ميخواهد و انتخابهاي ما تعيين ميکنند چه نوع آدمي خواهيم شد. درون ما کشمکش دائمي وجود دارد. گرچه ميخواهيم به سمت پختگي و استقلال حرکت کنيم ولي ميدانيم که اين رشد عذابآور است. پس کشمکش، شادي و عذاب، رشد است. وجودگراها بر احترام به انسان تأکيد دارند. تمرکز آنها بر درمانجويانی است که در اين دنيا احساس تنهايي ميکنند و با اضطراب اين انزوا روبهرو هستند. آنها سعي ميکنند بهجاي تعيين کردن مقررات براي درمان، تجربيات عميق انسان را درک کنند (مي و يالوم، 2000). ميتوان چنين استنباط کرد که آنها اعتقاد دارند ما هرگز براي هميشه تثبيت نشدهايم بلکه مرتب توسط برنامههاي جديد خود را ميآفرينيم و درحال تحول، شکلگيري، تکامل و شدن هستيم. در واقع طي اين فرايند ما به وجودمان پي برده و به آن معني ميدهيم و همچنين از خود، ديگران و دنيا سؤال ميپرسيم. اين سؤالها باتوجه به اينکه در كدام مرحله رشد قرار داشته باشيم، متفاوت خواهند بود ولي همواره موضوع اساسي آنها يکي است. طبق رويکرد وجودي جنبههاي اساسي شرايط انسان از اين قرار است:
1. توانايي براي خودآگاهي
2. آزادي و مسئوليت
3. بهوجود آوردن هويت خويش و برقرار کردن روابط معنيدار با ديگران
4. جستوجو براي معني، مقصود، ارزشها و هدفها
5. اضطراب بهعنوان شرط زيستن
6. آگاهي از مرگ و نيستي
به عقيدة مي (1981) آزادي و اضطراب دو روي يک سکه هستند، اضطراب با شور و هيجان همراه با تولدِ عقيدهاي تازه ارتباط دارد. بنابراين زماني دستخوش اضطراب ميشويم که از آزادي خود براي خارج شدن از امور شناخته و وارد شدن به قلمرو ناشناخته استفاده کنيم. خيلي از ما بهخاطر ترس سعي ميکنيم از جهش به امور ناشناخته اجتناب کنيم. او به درمانجويان کمک ميکند تا با تناقضهاي وجودي زندگي و مرگ، موفقيت و شکست، آزادي ومحدوديت و اطمينان و ترديد کنار آيند و ياد بگيرند که چگونه ابهام و عدم قطعيت را تحمل کنند و چگونه زندگي کردن بدون پشتيبان ميتواند مرحلهای ضروري در انتقال از وابستگي به استقلال باشد. به اعتقاد وجودگراها کنار گذاشتن الگوهاي فلجکننده و ساختن سبک زندگي جديد براي مدت زمانی ميتواند مملوء از اضطراب باشد ولي وقتي مراجع از شرايط جديد احساس رضايت کند از اضطراب او کاسته ميشود. هدف اصلي درمان در ديدگاه مي، قادر ساختن افراد به پذيرش آزادي ومسئوليت عمل ميباشد و از درمانجو ميخواهد انتخابهايي داشته باشد تا به او کمک کند به چيزي تبديل شود که قابليت آن را دارد. هدف درمان در ديدگاه مي آن است که درمانجو را به سمت اصالت سوق دهد. در اين ديدگاه راه گريزي از آزادي وجود ندارد و ما هميشه مسئول هستيم و اگر از آزادي خود دست بکشيم نهايت بياصالتي است.
اين ديدگاه درمانجو را از زندگي غيرقابلانعطاف بيرون ميکشد و محدوديتهاي او را به چالش ميکشد تا به فرد احساس آرامش و استقلال را ارزاني دارد. استقلال و آزادي جرأت انتخاب مسيرهاي جديد را ايجاد مي کند. ولي معلوم نيست اين مسيرها به کجا منتهي ميگردد. پس درمانجو بايد با اين «سرگيجه» و ترس از آزادي روبهرو شود (مي، 1981). در واقع درمانگر قصد دارد با کمک درمانجو او را با اين اضطراب روبهرو کرده و او را در جهت آفريدن خود سوق دهد. مي (1981) معتقد است که افراد با اين خطا که از درون گرفتارش هستند براي درمان مراجعه ميکنند و انتظار دارند که يک نفر (درمانگر) بتواند آنها را آزاد کند. بنابراين «هدف رواندرماني»، «مداوا کردن» درمانجويان به مفهوم مرسوم آن نيست بلکه هدف اين است که به آنان کمک شود از کاري که انجام ميدهند آگاه شوند و از نقش قرباني رهایی يابند. درمانگر وجودي عمدتاً به شناختن دنياي ذهني درمانجو اهميت ميدهد و تمرکز بر شرايط فعلي درمانجو دارد و نه بر کمک کردن به او در جهت بازيابي گذشتة خود (مي و يالوم، 2000).
زماني که درمانجو بستة پيش رو را باز ميکند، قيد و بندهاي جبرگرايانهای که آنها را محبوس نگه داشته است به کنار رفته و به تدريج آگاه ميشود که چه کسي بوده و اکنون چه کسي است و بهتر ميتواند تصميم بگيرد که چه آيندهاي را ميخواهد. درمانجو براي تحقق بخشيدن به خيالهاي خود گزينههاي موجود را بررسي ميکند. زماني که درمانجويان مطرح ميکنند که درماندهاند و ميکوشند خود را متقاعد سازند که عاجز و ناتوان هستند، مي (1981) به آنها يادآور ميشود سفر آنها به سمت آزادي با قرار دادن يک پا جلوي پاي ديگر براي رسيدن به دفتر او شروع شده است. با اينکه دامنة آزادي درمانجويان محدود است. اما آنها ميتوانند با برداشتن گامهاي کوچک اين دامنه را گسترش دهند. از موضوعات مهم مطرح شده در جلسة درماني عبارت است از: اضطراب، آزادي، مسئوليت، انزوا، بيگانگي، مرگ و اشارات آن براي زندگي و جستوجوي مستمر براي معنا. رهنمود آشکار در ديدگاه رولو مي اين است که «هرچه ميخواهي باشي، همان باش.» بيماران اجازه دارند خود را همانگونه که معمولاً با دنيا ارتباط برقرار ميکنند نشان دهند و درمانگر در اوايل درمان مداخلة کمي دارد. بهتدريج بيماران ترغيب ميشوند تا «تجربه کردن آزاد» را بيازمايد و آزادانه و صادقانه هر آنچه را که در حال حاضر تجربه ميکنند، ابراز نمايند. در تجربه کردن آزاد، بيماران آگاه ميشوند که همان الگوي هستي مانند بودن در گذشته يا آينده خيالي را تکرار ميکنند. آنها آگاه ميشوند که قسمتهايي از خود و دنيايشان، مثلاً خود عصباني با حضور درمانگر بهراحتي تجربه يا ابراز نميشود. بيمار ميکوشد درمانگر را ترغيب کند با دلايل او براي مخفي کردن اينگونه تجربهها موافقت کند، اما چون اين دلايل دروغ هستند، با اصالت درمانگر در تضاد قرار خواهند گرفت. سرانجام بيمار ترغيب ميشود از تجربه کردن خودمحورانة فرايند رواندرماني و شخص درمانگر دست بردارد و به گفتوگوي اصيل بپردازد. زمانيکه درمانجو بتواند به گفتوگوي روان و پيشرونده بپردازد، درمان ميتواند خاتمه يابد. پس از آنکه درمانگر به دنياي پديداري بيمار پي ميبرد تصميم ميگيرد چه فنوني را دنبال کند. به قول رولو مي (1994-1909)، برخلاف ترتيب وارونه و رايجي که طي آن متخصص باليني سعي ميکند بيمار را از طريق نظريه و فنون ترجيحي خودش درک کند، در درمان وجودي، فن درماني از درک دنياي پديداري درمانجو پيروي ميکند. وجودنگري رولو مي فرد را در چهار سطح عملکرد شخصي در نظر ميگيرد:
بودن براي خود: بر عملکرد درونفردي تمرکز ميکند.
بودن با ديگران: مفهوم وجودي براي عملکرد ميانفردي است.
بودن در دنيا: رابطة فرد با جامعه را شامل ميشود ولي از آن فراتر میرود.
جستوجو براي اصالت: بيانگر هدف وجودنگرها براي فراتر رفتن از تعارض و رسيدن به خرسندي است.
در ديدگاه مي، تعارضهاي درونفردي عبارتند از: اضطراب و دفاعها، عزتنفس و مسئوليت. مي (1977) بيان ميکند اضطراب ويژگي هستيشناختي هر فرد است که در رابطه با تهديد نيستي در وجود ما ريشه دوانده است. پذيرش آزادي و آگاهي از متناهي بودن، ناگزير موجب اضطراب ميشود يا به قول کي يركگارد «سرگيجه آزادي» به بار ميآيد. اضطراب چيزي نيست که داشته باشيم، بلکه چيزيست که هستيم. از ديد او، ما براي داشتن عزتنفس مستقل از ديگران هستيم. عزتنفس ربطي به اين مسئله که ديگران چقدر براي ما ارزش قائلاند (عزت اجتماعي) ندارد. آدم خودگردان قبول ميکند که عزتنفس در سطح بودن براي خود و در نتيجه خودسنجي پديد ميآيد. آدم اصيل تصديق ميکند که تأييد شدن توسط خود بايد از تأييد شدن توسط ديگران برتر باشد. در واقع انسان بايد با اهميت دادن به آنچه دربارة خود فکر ميکند و نه آنچه ديگران دربارة او فکر ميکنند احساس آزادي کند و با خودش روراست باشد. در اين صورت است که احساس واقعاً خوبي خواهد داشت. مسئوليت در درمان وجودي مي، اهميت خاصي دارد. در جريان تصميمگيري براي اصيل بودن، فرد با اضطراب وجوديِ مسئول بودن در برابر اينکه چه کسي باشد مواجه میشود. تصميمگيري در جهت مخالف با اصالت دروغ گفتن، همرنگ جماعت شدن و خودداري از کاري که بايد انجام دهيم باعث ميشود که خود را در قبال از دست دادن اين فرصت که ميتوانستيم خودمان باشيم مسئول بدانيم و به گناه وجودي تن در دهيم (مي، 1958). گناه وجودي پيامد اشتباه کردن عليه خودمان است. اگر زندگي ما نااصيل شود، خواه آشکارا بيمارگون باشد، يعني روانرنجور يا روانپريش باشيم يا در حد طبيعي، مسير بيمارگون را طي کنيم، مثلاً همرنگ جماعت باشيم، شايد ناگهان متوجه شويم که به گناه روانرنجورِ توانکاهي تن در دادهايم. منظور از گناه روانرنجور اين است که خود را بهخاطر سلب مسئوليت انسان اصيل شدن نکوهش کنيم و ترجيح دهيم صرفاً شبحي از يک انسان باشيم. اين نكوهش ميتواند بهقدري شديد باشد که برخي افراد بخواهند زندگي خود را نابود کنند بيآنکه واقعاً زندگي کرده باشند. بهترين گزينه، اصيل بودن است. از نظر وجودنگرها اصالت خودش پاداش است. وجود اصيل، روراستي با طبيعت ،ديگران و با خودش را بههمراه دارد زيرا تصميم گرفته با دنيا صاف روبهرو شود وچيزي را پنهان نکند. در اينجاست که فرد آگاهتر است. وجود اصيل، آزادي خودانگيخته بودن با ديگران را بههمراه دارد. زيرا مجبور نيست بترسد که مبادا آنچه را دربارة او فاش ميگردد با آنچه وانمود کرده است مغاير باشد. در تصميمات مهم اين فرد است که مسئول است. اضطرابِ ناشي از اين آگاهي که اشتباهات جدي مرتکب خواهيم شد و اين ناآگاهي که آيا تصميم فعلي يکي از آن اشتباهات است يا نه از مسئوليت ما جدانشدني است. در زمينة کنترل نيز مي، که يک وجودگراست، بيهودگي تلاش براي کنترل کردن ديگران را به بيمارانش يادآور ميشود و از آنها ميخواهد دوست نداشته باشند کنترل شوند. (این مطلب ادامه دارد)