ترجمه از علی معصومی
زن چارشانه ای بود با کیفی بزرگ که غیر از میخ و چکش همه چیز در آن بود. بند کیف بلند بود و زن آن را از شانه آویزان کرده بود. در حدود ساعت یازده شب و هوا تاریک بود و زن به تنهایی راه می رفت که ناگاه پسری از پشت سر او دوید و تلاش کرد کیف را بقاپد. بند کیف در اثر کشش ناگهانی دست پسر پاره شد. ولی وزن پسر و وزن کیف با هم تعادل او را بهم زدند و او بجای برداشتن کیف و در رفتن به پشت روی پیاده رو ولو شد و چهار چرخش بالا رفت. زن چارشانه چرخی زد و لگدی حواله ی نشمینِ پوشیده در جین آبی پسرک کرد، بعد خم شد. جلو پیراهن پسرک را گرفت و او را بلند کرد و چنان تکانش داد که دندان هایش به تق تق افتاد.
زن سپس گفت: پسر دست کن اون بقچه ی منو بردار بده به من.
او را محکم گرفته بود ولی خم شد تا پسر بتواند خم شود و کیف را بردارد. بعدش گفت: از خودت خجالت نمی کشی؟
پسرک که هنوز جلو پیراهنش در پنجه های سفت و سخت زن بود گفت: چرا خام.
- می خواستی باهاش چه کار کنی؟
- کاریش نداشتم.
- دروغگو!
دو سه نفر که از آنجا می گذشتند ایستادند، نگاه کردند و بعضی هم به تماشا ایستادند.
- اگر ولت کنم، در می ری؟
- آره، خام
- پس ولت نمی کنم.
و او را ول نکرد.
پسر زمزمه کنان گفت:
- خام، معذرت می خوام.
- اوم! صورتت خیلی کثیفه. الان بهترین کار اینه که صورتت را برات بشوم. کسی رو ندادی که بهت بگه صورتت را بشوری.
- نه، خام.
زن چهارشانه که پسر هراسان را به دنبال خود می کشید، در خیابان به راه افتاد:
- پس امشب شسته می شه.
پسر پانزده ساله به نظر می رسید، لاغر و نحیف، با کفش تنیس و جیر آبی.
- می توانی جای بچه ی من باشی. بهت یاد می دم خوب چیه و بد چیه. فعلاً کمترین کاری که می تونم بکنم شستن صورت توست. گشنه ای؟
- نه خام، فقط می خوام ولم کنید.
- از اون گوشه رد می شوم با تو کاری داشتم؟
- نه خام!
- ولی خودت رو به «من چسبوندی، اگه فکر می کنی که این چسبوندن زود تموم می شه باید یه فکر دیگری به کله ات برسه، ولی وقتی کارم باهات تموم بشه، آقا، در آینده هیچ وخ سرکار خانم لوئه لا بیتس واشینگتن جونز را فراموش نمی کنی.
پسرک شروع به تقلا کرد و چهره اش غرق عرق شد. خانم جونز ایستاد و او را کشید و جلو خود آورد، دستش را به حالت یک خم دور گردن او پیچاند و او را همچنان در خیابان به جلو کشاند. وقتی به درخانه رسید پسر را به داخل کشاند و از راهرو به درون مجموعه ای از یک اتاق مبله و آشپزخانه کوچک در عقب خانه بود. چراغ را روشن کرد و در را باز گذاشت. پسرک می توانست صدای کسانی را که در دیگر اتاق های خانه ی بزرگ مشغول خنده و گفتگو بودند، بشنود. چند تایی از درهای باز بود و او دید که با آن خانم در خانه تنها نیست. زن همچنان در وسط اتاق گردن او را در چنگ خود داشت.
- اسمت چیه؟
- راجر.
- خب، راجر میری سراغ اون شیر ظرف شوری و صورتت رو می شوری.
و با این دستتور گردنش را ول کرد. راجر به در، بعد به زن و دوباره به در نگاه کرد و «به طرف شیر رفت.»
- بذار شیر باز باشه تا آب گرم بشه، اینم حوله ی تمیز.
پسرک همان طور که به طرف شیر خم شده بود، پرسید:
- می خوای منو به زندان ببری؟
- با اون صورت کثیف نه. تو رو جایی نمی برم. دارم می رم خونه یه لقمه زهرمار کنم که یه هو تو سر می رسی و توبره ی منو می ذری! شاید تو هم اون موقع شب چیزی نخورده بودی. خورده بودی؟
- تو خونه ی ما هیچکس نیس.
- خب پس با هم می خوریم. به نظرم گشنه ته. یا گشنه ت بود که می خواسی اون توبره را بدزی.
- یه جفت کفش جیر آبی می خواسم.
بانو لوئه لا بیتس واشینگتن جونز گفت:
- خب برای یه جفت کفش جیر لازم نبود این توبره را بدزی. می تونی خواهش کنی.
- خام؟
پسرک که آب از صورتش می چکید به زن نگاه کرد و همان طور مدتی ایستاد. مدت خیلی زیادی. بعد صورتش را خشک کرد و چون نمی دانست بعدش چه کار کند دوباره صورتش را خشک کرد. بعد چرخید بدون این که بداند یعنی باید چه کار کند. در باز بود و می توانست با یک پرش در برود و بعد بدود، بدود، بدود، «بدود»
زن که روی تخت نشسته بود، پس از مدتی گفت:
- من هم یه وقت جوون بودم و چیزایی می خواستم که نمی تونسم به دس بیارم.
یه سکوت طولانی دیگر، پسر با دهان باز ایستاده بود و بدون این که بداند اخم کرده بود.
- اوهوم! فک کردی می خوام بگم «ولی» ، نیس؟ فک کردی می خوام بگم
«ولی کیف مردم را نمی زدم.» نه جونم، می خواسم بگم.
مکث، سکوت.
- منم کارایی کرده م که به تو نمی گم پسر، به خدا هم نمی گم، البته اگر خدا اینو ندونه. همه ی ما یه چیزامون مثه همه. پس بشین یه چیزی برای خوردن جور کنم.
- اون شونه رو هم وردار بکش تو موهات تا یه خورده سر و وضعت بهتر بشه.
یه یخدان و یک اجاق گاز در گوشه ی دیگر اتاق پشت یک پرده بود. خانم جونز پا شد و پشت پرده رفت. به در که پسرک می توانست از آن در برود نگاه نمی کرد، کیف را هم که روی تخت گذاشته بود، نمی پایید. پسرک عمداً در آن طرف اتاق دور از کیف طوری نشسته بود که اگر زن بخواهد بتواند از گوشه ی چشم راحت نگاهش کند. به زنی که به او اطمینان نداشت، اطمینان نداشت و حالا نمی خواست مورد بی اطمینانی باشه.
- کسی رو ندارین براتون بره مغازه، مثلن شیر یا چیزی براتون بخره؟
- فک نمی کنم، مگر این که خودت شیر شیرین بخوای، من دارم با شیری که تو این قوطی دارم، شیر کاکائو درست می کنم.
- خیلی خوبه.
زن یک خورده لوبیا و کالباس از یخدان بیرون آورد و گرم کرد، شیر کاکائو را آماده کرد و سر میز آورد. چیزی درباره ی محل زندگی و کس و کار پسرک و دیگر چیزهایی که ممکن بود او را ناراحت کند، نپرسید، ولی همان طورکه داشتند غذا می خوردند درباه ی کار خودش در سالن زیبایی یک هتل که تا دیروقت باز بود، نوع کار خودش و نوع زن هایی که می آمدند، می رفتند، بور، موسرخ و اسپانیایی حرف زد. بعد هم یک نصفه کیک ده سنتی برید و جلو گذاشت.
- یه خورده ی دیگه بخور.
بعد از پایان غذا خوردن زن پا شد و گفت:
- حالا بیا، این ده دلاری رو بگیر برای خودت کفش جیر آبی بخر. دفه ی دیگه هم کار غلط نکن و سراغ زدن توبره «من» یا «توبره ی هیچکس دیگه» نرو. چون کفشی که از راه دزدی به دس بیاد قبر پای آدم می شه. حالا می خوام استراحت کنم، ولی پسرجان امیدوارم بعد از این مواظف کردار خودت باشی.
پسرک را از داخل راهرو به طرف در جلو آورد و در را باز کرد.
- شب به خیر، مث یه آدم خوب رفتار کن پسر!
و او را در حال پایین رفتن از پله ها نگاه کرد.
پسرک می خواست به جای «ممنون خام» چیز دیگری به بانو لوئه لا بیتس واشینگتن جونز بگوید، ولی هر چه لب ها را تکان داد نتوانست حتمان همان کلام را هم بگوید. از پای کپه ی بایر پیچید و به زن بزرگ که بالا در کنار در ایستاده بود. نگاه کرد و زن در را بست.